چیست مشکل؟ کجاست مشکل؟ برای حل مشکل به کجا باید رفت؟ چه باید کرد؟
فکر ! مگر عقل و ذهن جواب گوی این سوالات است؟
آیا می تواند ما را به راهی دست هدایت کند؟ اصلا عقل چیست ؟ ماهیت آن چیست؟
در زندگی ما چه نقشی دارد و باید چه نقشی داشته باشد.
کی باید فکر کرد؟چگونه باید فکر کرد؟
سوالات کم و بیش مزخرف، نه منطقی، نه انسان، یا هر چیز دیگر، که همیشه در ذهن من و تو در تلاطم است.
وبه راستی جایگاه عقل چیست؟
وقتی که خداوند از روح خود بر انسان ها دمید و به فرشتگانی که اعتراض کردند فرمود انی اعلم مالا تعلمون. من می دان آنچه شما میدانید....
آیا ان روح خداوندی عقل بود؟ ایا تفکر بود؟ ایا فکرکردن بود؟
واگر این بود که همه فرشتگان عقل محض هستند یعنی فقط عقل هستند....پس آن عقل نبود. چیز دیگری بود. شاید عشق بود، نه! شاید محبت بود! نه ....شاید.... اما هر چه که بود آن شد که انسان خلیفه الله شد....
خداوند انسان را آفرید وبر او دو پیامبر گماشت. یکی دورنی که استدلال کند واسمش راعقل گذاشت ودیگری بیرونی که راهنمایش کند. راهنمایی کند تا فکر کند. تا اندیشه کند. تاتصمیم بگیرد برای پیمودن راه. برای به سعادت رسیدن.
کاش ما به این نکته می رسیدیم که عقل هم یک پیامبر است. پیامبری درونی که باید به او اهمیت داد از این نعمت خداوندی استفاده کرد.
اما باز هم چیزی هایی هست که انسان قادر به درک آن نیست. چیز هایی فراتر از عقل....فراتر تفکر....فراتر از اندیشه ....
وآن همان محبت است. عشق است. روح لطیف انسانی، نه روح لطیف خداوندی.....
و این ها چیز هایی است که انسان نمی تواند با عقل درک کند. شاید باعقل به آن برسد ولی نمی تواند درک کند. شاید حسش کند باعقل ولی نمی تواند درک کند.
امیر مومنان وقتی به مردم می گوید سلونی قبل ان تفقدونی...سوال کنید از آنچه درون من است اشارت میکند به قلبش که اسرار خداوندی در آن نهفته است.
باید فکر کرد و نه اینکه فکر را در خرابه ها رها کرد......و نباشد که از لایعقلون باشیم...لایفهمون باشیم